header-photo

ماهیگیری از تنگ سفره ی هفت سین - بازی خاطرات کودکی

خواننده ی ناشناس بسیار عزیزی لطف کرده است و خاطراتش را به عنوان نظر فرستاده است. آن قدر خواندنی بود که حیفم آمد(با اجازه ی خودش) باز نشرش نکنم. (تیتر با کمی دخل و تصرف و استنباط انتخاب شده  است!)


 چون اهل اینجا ها نیستم و مطمئنم صد سال هم که بگذرد کسی دعوتم نمیکند پس خودم بی دعوت از خاطراتم میگم

اول : کوچولو که بودم خونه ما طبقه سوم بود و خونه عموم اینا طبقه دوم ،سر ظهر که همه خواب بودن و من و دختر عموم باید تو خونه می موندیم میرفتیم توی بالکن و من به میوه هایی که تو خونه داشتیم نخ می بستیم و میفرستادم پایین و دختر عموم اون میوه ها رو باز می کرد و به جاش میوه هایی که تو خونه داشتن رو می بست و من اون میوه هارو می کشیدم بالا ، دختر عموم توی بالکن پایین میوه هایی که من دادم رو می خورد و من هم تو بالکن بالا میوه هایی که دختر عموم داده بود رو می خوردم .
دوم : توی بعضی از همون ظهر هایی که باید می موندیم خونه و مثل خیلی های دیگه استراحت می کردیم (اگرچه من هیچ وقت خوابم نمی برد) ، می رفتم لب پنجره و منتظر رد شدن پروانه ها میشدم و یه عامه هم پروانه میدیدم که زنگ بیشترشون لیمویی بود ، راستی هیچ توجه نکرده بودم که سالهاست دیگه پروانه ندیدم! شایدم پروانه ها به چشم اونایی دیده میشن که منتظرشونن .
سوم : همین دختر عموی چند خط بالاتر یه بار سر یه کلاسور رنگوارنگ که مال دختر عمه ام بود که میخواستیم نگاهش کنیم یه مشت حواله بینی من کرد ، همین حالاش هم وقتی یادش می افته که چه خونی به راه افتاده بود دردم میگیره :)
چهارم : (خدایی دیگه اینو به هیچکی نگفتم تا حالا) کوچیک تر که بودم ، همش برام سوال بود که چرا زن ها و مردها قبل از اینکه عروسی کنن بچه دار نمیشن و چی میشه که بعد از عروسی خدا بهشون بچه میده! هیچ وقت هم جرات نمیکردم که از کسی سوالم رو بپرسم ، خلاصه بعد از کلی تنهایی فکر کردن و کلنجار رفتن با خودم به این نتیجه رسیدم که اون یه انگشت عسلی که عروس و داماد دهن همدیگه میگذارن به بدن عروس خانوم حالی میکنه که دیگه عروسی شده و وقت مامان شدن هستش!
پنجم : کوچیک که بودم خیلی دوست داشتم ماهی بگیرم ، بند عینکم رو که زنجیری بود رو در می آوردم و می انداختم توی تنگ ماهی قرمزا و می بردم جلوی دهنشون و منتظر می موندم تا گازش بگیرن و من بکشمشون بالا! ولی هیچ وقت ماهی قرمزای توی تنگ به زنجیر من محلی نمیدادن!



1 comments:








ناشناس

گفت...

سلام گلم. فر رسیدن نوروز باستانی رو بهت تبریک میگم. شاد باشی همیشه

----------

حرف حساب: تینای نازنین من هم سال تر و تازه را به دوست نازنینم شادباش می گویم.
tina | 03.20.09 - 9:25 am | #

سلام عرفان جان
عیدت مبارک دوست عزیز و بامعرفت
امیدوارم سالی خوش و همراه با موفقیت داشته باشی.
پانوراما | Homepage | 03.20.09 - 2:28 pm | #

آقا اون پست قبلیت در مورد عید اونقدر تلخ بود که ما نتونستیم اونجا تبریک بگیم.
عیدت مبارک عرفان عزیز،همیشه موفق و سلامت باشی.

----------

حرف حساب: پانورامای نازنین لطفت شرمنده ام می کند. تندرستی و شادروزگاری را برایت آرزو می کنم.
پانوراما | Homepage | 03.24.09 - 4:26 am | #

من بعضی شب ا میشینم و حسرت بچه گی هامو میخورم مخصوصا سال اول راهنمایی طلایی ترین روزای زندگیم بود
sirous | Homepage | 03.28.09 - 11:50 am | #




Blog Widget by LinkWithin