header-photo

عصیان فروغ و سئوال های بی جوابش

سال ها پیش «عصیان» فروغ را خواندم. هوایی تازه بود. لذت بی حسابی بردم از زاویه ی نگاه و ژرفای دید اما دوباره خوانی آن ژرفای فلسفی شعر را بیشتر آشکار کرد. مروری کوتاه می کنم بر شعر. در "به جای مقدمه" رباعی یی از خیام می آورد که به نظرم خلاصه کننده عصیان مدرن فروغ است.

آورد به اضطرارم اول به وجـــود
جز حیرتم از حیات چیزی نفرود 
رفتیم به اکراه و ندانیم چـه بـود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود

شعر با این تامل آغاز می شود که لطف ایزد یکتا را در درد های دنیا نمی بیند و ا ز او می خواهد از عرش به فرش بیاید و از لب شعر او درد هستی را بنوشد. بعد به ناخواستگی تولد اشاره می کند: «من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم.» سپس با نگاهی فلسفی تر معترض می شود که «من به دنیا آمدم بی آن که "من" باشم.» آن گاه کودکی و رشد آغاز می شود تا این که به آگاهی می رسد و همان سئوالی را می پرسد که مولانا سده ها پیش پرسیده بود: از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟ فروغ می پرسد: «چیستم من؟ از کجا آغاز می یابم؟»  آنگاه در جستجوی منبع و منشا اندیشیدن در می یابد که: «پای تا سر هیچ هستم، هیچ هستم، هیچ».

اندیشیدن در انسان و زندگی او به آنجا می رساند که خدا را به استثمار "زندگی" و بازیچه کردن انسان محکوم می کند: «می کشیدی خلق را در راه و می خوانی/ آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد ». و وقتی که می بیند او در هر کاری حتی خلقت شیطان دست دارد شعله های عصیان  بیشتر زبانه می کشند: «آفرید خود تو این شیطان ملعون را» و اینکه او را ملازم تمام لذت ها از جمله عشق و جوانی، پای کوبی و رقص، می نوشی و خوش باشی کرده و بعد همه ی آن ها را حرام کرده است! سئوال بی پاسخ این است که «از چه ما را اینچنین بازیچه می سازی؟ » و اینکه چرا خدا فقط می خواهد پتک سرد آهنین باشد.

تلخی بعدی این است که شیطان نیز همانند انسان از این جبر سرنوشت نفرت انگیزی که خدا برایش تعریف کرده گریزان است و می گوید: «تف بر این هستی که اینسان نفرت انگیز است.» خلاصه آن که شیطان با استیصال و شرمندگی به مریدانش می گوید که چون خدا قصد پر کردن دوزخ را دارد و بر آن قسم خورده گناهی بر آن ها نیست چون «ما نه "ما" هستیم تا بر ما گنه باشد.»  بعد شاعر باز می پرسد اکنون که ما "عروسک" هایی بیش در دستان بازی خدا نیستیم جهنم سوزانش برای چیست؟  و آن قدر پیش می رود که در ترازوی داوری خدا "ریا" می بیند چونکه:

سال ها، ما آدمـــک ها، بنــدگــان تـو
با هزاران نغمه ی ساز تو رقـصیـدیـم
عاقبت هم زآتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل! تو را هم خوب فهمیدیــم

داستان بهشت خدا نیز بهترنیست. بهشتش نسیه ای است تا نقد را از دست بندگانش برباید.

از چه می گویی حرامست این می گلگون
 در بهشتـت جـوی ها از مـی روان بـاشـد
هــدیــه ی پرهیـــزکاران! عاقبــت آن جــا
حــــوری یی، از حــوریان آسمان باشـــد

و سئوال می کند که چرا رنگ فریب و افسانه به نسیه زده ای و انسان ها را از لذت نقد محروم کرده ای و آن چه را که اینجا گناه می نامی آن جا نام دیگری بر آن گذاشته ای؟ و شعر را پایان می دهد با محکوم کردن خدا به خودپرستی و گرم بازی خویش  بودن. شعر را بخوانید حتی شده برای یک بار.
Blog Widget by LinkWithin