وقتی متنی را می خوانیم، به نقاشی یا عکسی نگاه می کنیم و یا حتی منظره ای می بینیم و می خواهیم تیتری برای آن انتخاب می کنیم می کوشیم آن عنوان به بهترین بیان گویای فهم ما از آن موضوع باشد. گاهی نیز به عمد عنوانی انتخاب می کنیم تا توجه مخاطبمان را به بخش خاصی از موضوع هدایت کنیم و یا حتی روایتی دیگر گون (انتقادی، طنز، هنری، متضاد و ...) از اثر ارائه دهیم. امکانات زیادی برای تعریف عنوان وجود دارد اما واقعیت مشترک همه این ها این است که تیتر به مقدار زیادی نوعی تفسیر ذهنی و یا هدایت عمدی است که به نگاه و یا هدف فرد مربوط می شود.
اغراق نیست اگر بگوییم سرخط یا همان تیتر در دنیای رسانه ها مهمترین کار است. تیتر می تواند مس را طلا نشان دهد و یا طلا را تا حد مس نزول دهد. تیتر یک نوع بازی ذهنی است با مخاطب که اگر به خوبی انجام شود رابطه ی بین اثر و مخاطب را تضمین می کند. تیتر می تواند گویا و یا مبهم باشد. ولی اگر یک عنوان آنقدر گویا باشد که لذت کشف و درگیری مخاطب با اثر را از او بگیرد (به عبارتی به شعور او بی توجهی کند) بی اثر و ناخوب می شود. همچنین اگر آن قدر مبهم باشد که مخاطب را در گیجی تمام رها کند باز از رسیدن به مقصد دور می ماند.
خلاصه آن که تیتر نه باید کاملا عریان باشد و نه کاملا پوشیده. تیتر باید عشوه گری کند: هم دل ببرد و هم روی ببندد. گاهی نیز شاید به مغازله ای کوتاه راضی شود. و یا حتی می توان دید تیترهایی که یکسره با مخاطب نرد عشق می بازند و چونان چشمانی سحار چنان مخاطب را در خویش اسیر نگاه می دارند که دیگر نه امکان و نه حاجتی به بیشتر و پیشتر رفتن می ماند.
تا بعد ...
نکته: از صدها نکته چند گفتم که از نگفتن شاید بهتر باشد. بهتر گویان دریغ نکنند.ء
اغراق نیست اگر بگوییم سرخط یا همان تیتر در دنیای رسانه ها مهمترین کار است. تیتر می تواند مس را طلا نشان دهد و یا طلا را تا حد مس نزول دهد. تیتر یک نوع بازی ذهنی است با مخاطب که اگر به خوبی انجام شود رابطه ی بین اثر و مخاطب را تضمین می کند. تیتر می تواند گویا و یا مبهم باشد. ولی اگر یک عنوان آنقدر گویا باشد که لذت کشف و درگیری مخاطب با اثر را از او بگیرد (به عبارتی به شعور او بی توجهی کند) بی اثر و ناخوب می شود. همچنین اگر آن قدر مبهم باشد که مخاطب را در گیجی تمام رها کند باز از رسیدن به مقصد دور می ماند.
خلاصه آن که تیتر نه باید کاملا عریان باشد و نه کاملا پوشیده. تیتر باید عشوه گری کند: هم دل ببرد و هم روی ببندد. گاهی نیز شاید به مغازله ای کوتاه راضی شود. و یا حتی می توان دید تیترهایی که یکسره با مخاطب نرد عشق می بازند و چونان چشمانی سحار چنان مخاطب را در خویش اسیر نگاه می دارند که دیگر نه امکان و نه حاجتی به بیشتر و پیشتر رفتن می ماند.
تا بعد ...
نکته: از صدها نکته چند گفتم که از نگفتن شاید بهتر باشد. بهتر گویان دریغ نکنند.ء
10 comments:
human being
گفت...
این جور نوشته ها حسابی ارزش دارند. ارائه یک موضوع بسیار مهم ولی ظاهرا پیش پا افتاده. بعد هم یک تحلیل دقیق و اساسی. حفاری های عمیق! که ذهن را وا می دارد که جایش را عوض کند.0
(see what i mean?)
و عرفان این کار را به راحتی کرده. همین ؟ نه یک چیز اضافه تر هم هست.0
آخر نوشته اش را یک بار دیگر بخوانیم:0
خلاصه آن که تیتر نه باید کاملا عریان باشد و نه کاملا پوشیده. تیتر باید عشوه گری کند: هم دل ببرد و هم روی ببندد. گاهی نیز شاید به مغازله ای کوتاه راضی شود. و یا حتی می توان دید تیترهایی که یکسره با مخاطب نرد عشق می بازند و چونان چشمانی سحار چنان مخاطب را در خویش اسیر نگاه می دارند که دیگر نه امکان و نه حاجتی به بیشتر و پیشتر رفتن می ماند.0
اینجا دیگر کلمات معنی تحت الفظی را ندارند یک تصویرغنی شکل گرفته. تصویرعاشق و معشوق و و پوشش و نگاه آنها و عشوه گری هایشان و...0
و این تصویر شاعرانه و قوی برای یک موضوع بسیار ظاهرا فنی. این یعنی چی ؟ یعنی ما با کسی روبرو هستیم که چیزی را می داند و آنقدر می فهمدش که عاشقش شده و اگر ما شروع کنیم چیزها را اینطور ببینم آیا نمی توانیم بهتر به دیگران چیز یاد بدهیم؟ .این غزل عاشقانه ی عرفان برای تیتر ،اندازه یک درس دو واحدی در مورد تیتر زنی حرف دارد. چون محملش شعر است. و تصویر. و ببینید دو خط شعر را همیشه می خواهیم تفسیر کنیم چقدر حرف برای گفتن دارد. من این روش درس دادن و یاد دادن را می پسندم تاثیر گذار است .آن گفته ی اگزو پری را که توی پست
How to teach? What to Teach?0
نوشته ام حتما بخوانید.0
فقط یک چیز مهم می ماند. تیتر خود
عرفان را ببیند؟ این تیتر آیا برای این متن که اینطور تمام شده خوب است ؟ تیتر خنثی است . فنی و فراری دهنده. عرفان شاید خیلی محجوب است . درست می گویم عرفان ؟ شاید نمی تواند عشقی را که دارد نسبت به معشوقش به دیگران نشان دهد. این که خیلی بده عرفان جان!!! معشوقت از غصه وتنهایی دق می کند!!!0
این چطوره: عشق در نگاه اول.0
مگر نه اینکه نگاه اول ما به هر مطلبی همان تیتر است. عرفان هم می خواست بگوید تیتر باید در نگاه اول جذب کند؟ 0
خوب عرفان جان تو فکر کنم خیلی جوانی و یکهو از این پرده دری ها می ترسی اما عرفان جان عشق آدم را شجاع می کند. تو که عاشقی بگذار شجاعتش هم بیاید دیگه. سردرد گرفتی یا نه؟ بهت رحم می کنم دیگه می رم. با مانترا ت چطوری و آن کوان مسخره ی من؟
human being
گفت...
دوباره سلام. اصلا دفعه ی اول سلام کرده بودم؟0دو نقطه دی
یک چیزای دیگری هم اونجا نوشتم. بیاین که دیگه مطمئن بشم سردرد گرفتین
ناشناس
گفت...
انسان نازنین
سلام
شرمنده کردی و لطف کردی. بیا دست من رو بگیر از این بالاترین بکش بیرون. خوب کاری کردی اونجا عضو نیستی. البته اینکه با کریسمون و بعضی بچه ها دوست شدم خوبه.
یک دوست نازنین داشتم و دارم که من هر چی در باره اش حدس می زدم نمی گفت درسته یا نه. حالا هم یک چیزی رو می دونم که درست گفتی: من شهامتش رو ندارم. دارم تمرین می کنم.
خیلی نوشته ی با محبتی نوشته ای.
چشم تیتر رو هم عوض می کنم. معلومه که این طوری بهتر می شه.
ارادت:»ء
human being
گفت...
عرفان جان تو خیلی لطف داری . تیتر را هم که عوض کردی. پس نشون می ده واقعا شهامت را داری تمرین می کنی و یه چیز خیلی خوب دیگه راهم نشون می ده تو خیلی صادقی و بی غرض . زلالی. پس دیگه کارت حسابی درسته. باید فقط خودت را دوست داشته باشی و یه خودت اطمینان داشته باشی .0
و
یه چیز دیگه : اول تو رفتی توی بالاترین . حالا بالاترین در تو است.0
گرفتی؟ این هم یک کوان شخصی برای شخص شخیص عرفان جان همچون اب.0
این بچه هی بالاترین که گاهی سرمی زنم بعضی هاشون خیلی ماهند از جمله این ابلیس خان با معرفت و ابهام جان و رود رانر عزیز و آگاه, و پریوش نازنین و شهرام خان مردم شناس و کمانگیر عزیز تیر حروم کن و...... خودت
human being
گفت...
تصحیح: بچه ها ی
ناشناس
گفت...
باز هم لطف داری انسان جان
آره تمام این بچه هایی که گفتی گلند و بخصوص منم گاهی از تیر حروم کردن های کمانگیر حسابی لجم می گیره!
انسان جان فقط گوشی رو داشته باش که من زیاد تو حال و مود ادمی نیستم. فعلا همین قدر که بازی مسخره بالاترین من رو سرپا نگه داشته انگار باید خوشحال باشم. پس اگه نتونستم بخوبی با نوشته هات و کامنت های نازنینت همراهی کنم فکر نکن نمک نشناسم. نیمه مرده ام. نگران و ناراحت هم نباش فقط از من ناراحت نشی.
قربانت
human being
گفت...
معلومه که ناراحت نمی شم پسر خوب وقتی اینطور صادقانه می گی.0
فقط یکهو یه چیزی مثل مه غلیظی که یک بار از بارهایی که سا لها پیش در ایام جوانی رفته بودم کوه تجربه کرده بودم، آمد سراغم و مرا در بر گرفت. 0
زمستان است . آنقدر رفته ایم بالا که دیگر نشانی از تمدن نباشد. من و یه دوست دیگر بودیم . دو تا دختر خل که معلوم نبود چرا توی اون برف با پوشاک وکفش معمولی آمده بودند پیک نیک. آنقدر در دنیای حرف هایمان غرق بودیم که نفهمیدیم چطور شد غیر از زیر پایمان و مناظر دور دست که سفید بودند نا گهان همه چیز سفید شد یک سفید غلیظ. حتی هوایی که به درون شش هایمان می رفت. سکوت خاصی همه جا حکم فرما بود و مسیر اصلا معنی نمی داد ما فقط در نقطه بودیم. درهر لحظه ای که قد م بر می داشتیم.فقط در همان قدم بودیم. راهی نبود. صدایی نبود صدای خودمان هم یک جوری می شد. انگار توی یه عسل چسبناک فرو می رفت. واژه ها غلیظ شده بودند. دوست نداشتی حرف بزنی فقط می خواستی در هر لحظه و با هر قدم در آن سپیدی فراگیر - در آن آغوش گسترده ی عظیم فرو روی. بعد کم کم از دورهایی که انگار به عمق تاریخ بودند صداهایی آمد. صداهایی که خیلی زود به معاصر ما رسیدند. یک سگ شیانلو را اول دیدیم . بعد یک انسان و بعدآدم ها. ما بار دیگر از اعماق تاریخ وجودمان به دنیا آمده بودیم.0
عرفان جان درلابلا ی واژه هایت چه بود که من را که مثل دلقک ها شاد بودم یکهو پرتاب کرد به آن گذشته ی دور؟ دوست عزیز در لابلای خطوطت چه حسی بود که این دلقک گنده وک داره گریه می کنه و به اون دوست روز برفی فکر می کنه؟ فکر می کنه که دو ساله ازش خبر نداره و دو سال پیش او را درلحظه ای گم کرد که برایش از یک غربت در اروپا نوشته بود می خواهد با دو بچه از شوهرش جدا شود. باید پیدایش کنم و بگویم چه کسی بدون آنکه بگوید به من فهماند که باید به او باز هم بگویم سلام.0
عرفان جان حالا حال من هم دست کمی از تو ندارد. ببخش که این مزخرفات را نوشتم. عرفان جان پسر خوبم. گریه چیز خوبی است گاهی وقت ها . و یک شانه پیدا کن برای گریه کردن و یک جفت چشم برای گوش کردن .0
و فقط آدم ها شانه و چشم ندارند.0
این بازی ها هم همه خوبند. مارا به آدمیتمان و دوست داشتن نزدیک می کنند. پس باش.0
باشی همیشه. رهاو رهیده
ناشناس
گفت...
سلام!
به! تو آسمونا دنبالت می گشتم رو زمین پیدات کردم. نه! تو بالاترین دنبالت می گشتم و اینجا اونم از طریق این شیطونک عزیز پیدات کردم! هر جا میرم قبل از من اومده و یه کتاب نوشته! درمورد تیتر تشبیهات قشنگی کرده ای. من همیشه وقتی یه مطلبی می نویسم، مثلا اگه نوشتن اون مطلب سه ساعت طول بکشه، تقریبا دو سه ساعت هم - در حالی که کارهای دیگم رو انجام میدم- درباره تیترش فکر می کنم. بعضی وقتا پنج یا شش بار تیترش را تغییر می دم تا بالاخره راضی میشم.
تا چن دقیقه دیگه لینکت می کنم.
فعلا تابعد
www.kiemia.org
ناشناس
گفت...
انسان جان می بینی هی چی به هیچی
خط خطی های من می بردت به دنیایی که خوشحالم اتفاق افتاده. به یاد دوستی قدیمی. اینگونه اشک ها هم اصلا شور نیستند خیلی شیرنند.
حتی اگر غم داشته باشند غم سبزند غم سیاه نیستند.
شهرام جان
لطف داری . راست می گی انتخاب تیتر کار آسونی نیست بخصوص اگه مطلب پیچیده باشه.
ارادت:»ء
human being
گفت...
عرفان جان دقیقا همینطوره. من هم خوشحالم این تفاق افتاد و خط خط های صادقانه این طور خاصیتی دارند ها . وگرنه خط خطی که زیاده......0
سبز باشی و شادمان
شهرام جان استاد عزیز، این کتاب نویسی من واقعا شرم آوره. خوبه روی کاغذ نیست. کلی باعث قتل عام درخت ها می شد.0
ارسال یک نظر