بعد از ارسال نامه های فروان بالاخره محمود احمدی نژاد دعوت اینجانب برای بازی یلدا را پذیرفت. ولی چون ایشان بیشتر در سفرهای بین روستایی و بین استانی و بین کشوری و بین قاره ای به سر می برند (البته قرار است پس از آنکه موشک های فضاپیمای ما راه افتادند هر دو هفته یکبار به ماه و زهره هم یک سری بزند تا پوزه ی انوشه انصاری را هم زده باشد!) نوشته ی زیر را برای اینجانب ایمیل کردند. «حرف حساب» برای امانتداری عین این نامه را بدون هیچ تغییری در زیر تقدیم می کند.
"آهای «حرف حساب» من از این جور خاطره ها خیلی دارم. گفتم الهام همه ی آنها را جمع کند و به نام «معجزه ی هزاره چهارم» چاپ می کنم. الهام می گوید فقط سوتی های هسته ای ام دو جلد می شود. حالا برای شما یکی را می فرستم که مربوط به دوران جوانی است و تا بحال برای کسی یارو نکرده بودم. امیدوارم بتوانم پوز بقیه وبلاگ نویس ها را بزنم . ضمنا چون من وبلاگم را در طرح ساماندهی ثبت نکرده ام بهتر بود این را در وبلاگ خودم نگذارم.
خاطره: من از همان جوانی مهرورز بودم. اوایل انقلاب یک روز رفتم تپه ی گیشا ببنیم انشاالله مردم همه دین خدا را دوست دارند (به به! یادش به خیر چه هوای تمیزی داشت آنوقت ها! این شفت میلاد هم مثل یک چیز بی تربیتی از وسطش نزده بود بیرون). چشمم افتاد به یک خانواده ی طاغوتی که همگی با هم مثل کافرها کایت بازی می کردند. من همه خیلی ناراحت شدم و بلافاصله تصمیم گرفتم با اعمال انقلابی آنها را از کارشان پشیمان کنم. رفتم طرف همانی که معلوم بود بابای خانواده است و گفتم آقا من تا بحال اصلا کایت هوا نکرده ام می شود بگذارید من هم یکم بازی کنم؟ اولش یکمی مشکوک به من نگاه کرد ولی وقتی من سرم را پایین انداختم و گردنم را کج کردم، مرده یک نگاهی به قد کوتاه و کفش های پاره ام کرد و دلش برام سوخت (زکی!) و نخ کایت را به دستم داد. من اولش یکم شل کن سفت کن در آوردم که شکش برطرف بشه (هه هه! یه چیزی تو مایه های انتخابات نهم ریاست جمهوری) بعد چاقو پنجه بکسی رو از تو جیب در آوردم و زدم ادی نخ کایت رو پاره کردم و کایته رفت به امان خدا. مرده رو می گی! طاغوتیه رو می گم، کف کرده بود! تا اومد قیفی بیاد چاقو رو بهش نشون دادم و گفتم: آقا من چون شما رو دوست دارم و به شما مهر می ورزم اینکار رو کردم. این کار شما باعث انحراف انقلاب می شه! الان هم شما بهتر است علاقه اتان به اسلام خیلی زیاد شود وگرنه جانتان هم به خطر می افتد. و بعد با چشمان خودم دیدم که او اشک در چشمانش حلقه زد و از اوج هیجان نتوانست حتی یک کلمه به زبان بیاورد.
آهای «حرف حساب» به این وبلاگ نویس ها بگو چون من سرم خیلی شلوغ است به آنها اجازه می دهم مثل نامه ی مهر که دانش آموزان می نویسند آنها هم از این زمان آزادند تا بجای من اگر خاطراتی از سوتی های من دارند بنویسند. من به الهام می گویم یک سوت به بهترین نوشته جایزه بدهد.»"
"آهای «حرف حساب» من از این جور خاطره ها خیلی دارم. گفتم الهام همه ی آنها را جمع کند و به نام «معجزه ی هزاره چهارم» چاپ می کنم. الهام می گوید فقط سوتی های هسته ای ام دو جلد می شود. حالا برای شما یکی را می فرستم که مربوط به دوران جوانی است و تا بحال برای کسی یارو نکرده بودم. امیدوارم بتوانم پوز بقیه وبلاگ نویس ها را بزنم . ضمنا چون من وبلاگم را در طرح ساماندهی ثبت نکرده ام بهتر بود این را در وبلاگ خودم نگذارم.
خاطره: من از همان جوانی مهرورز بودم. اوایل انقلاب یک روز رفتم تپه ی گیشا ببنیم انشاالله مردم همه دین خدا را دوست دارند (به به! یادش به خیر چه هوای تمیزی داشت آنوقت ها! این شفت میلاد هم مثل یک چیز بی تربیتی از وسطش نزده بود بیرون). چشمم افتاد به یک خانواده ی طاغوتی که همگی با هم مثل کافرها کایت بازی می کردند. من همه خیلی ناراحت شدم و بلافاصله تصمیم گرفتم با اعمال انقلابی آنها را از کارشان پشیمان کنم. رفتم طرف همانی که معلوم بود بابای خانواده است و گفتم آقا من تا بحال اصلا کایت هوا نکرده ام می شود بگذارید من هم یکم بازی کنم؟ اولش یکمی مشکوک به من نگاه کرد ولی وقتی من سرم را پایین انداختم و گردنم را کج کردم، مرده یک نگاهی به قد کوتاه و کفش های پاره ام کرد و دلش برام سوخت (زکی!) و نخ کایت را به دستم داد. من اولش یکم شل کن سفت کن در آوردم که شکش برطرف بشه (هه هه! یه چیزی تو مایه های انتخابات نهم ریاست جمهوری) بعد چاقو پنجه بکسی رو از تو جیب در آوردم و زدم ادی نخ کایت رو پاره کردم و کایته رفت به امان خدا. مرده رو می گی! طاغوتیه رو می گم، کف کرده بود! تا اومد قیفی بیاد چاقو رو بهش نشون دادم و گفتم: آقا من چون شما رو دوست دارم و به شما مهر می ورزم اینکار رو کردم. این کار شما باعث انحراف انقلاب می شه! الان هم شما بهتر است علاقه اتان به اسلام خیلی زیاد شود وگرنه جانتان هم به خطر می افتد. و بعد با چشمان خودم دیدم که او اشک در چشمانش حلقه زد و از اوج هیجان نتوانست حتی یک کلمه به زبان بیاورد.
آهای «حرف حساب» به این وبلاگ نویس ها بگو چون من سرم خیلی شلوغ است به آنها اجازه می دهم مثل نامه ی مهر که دانش آموزان می نویسند آنها هم از این زمان آزادند تا بجای من اگر خاطراتی از سوتی های من دارند بنویسند. من به الهام می گویم یک سوت به بهترین نوشته جایزه بدهد.»"
0 comments:
ارسال یک نظر