header-photo

بازی با خاطرات کودکی

باز هم غرشگر عزیز دنیای وب بازی ساخته و دعوت کرده  است تا هر کس خاطرات کودکی اش را بگوید. چند مورد را می گویم.

یک: از دنیای جنسی چیزی نمی دانستم و با پدر و مادرم پیاده عازم جایی بودیم. زنی را دیدم که وارد خانه ای شد. رو به مادرم کردم و گفتم: این خانم طرف های ما هم یک خانه دارد فکر کنم دو تا شوهر داشته باشد! و من تا مدت ها نمی دانستم چرا هر دو به حرفم خندیدند.

دو: وقتی از مدرسه یا از بیرون به خانه می آمدم و از دور بوی غذای مورد علاقه ام را می شنیدم بیش از حد احساس خوشبختی می کردم. همیشه هم آن قدر می خوردم که دلم درد می گرفت. کاش آن احساس خوشبختی با آن کیفیت ناب با همان دل درد تکرار شدنی بود.

سه: اگر قرار باشد بین توالت فرنگی و توالت ایرانی یکی را انتخاب کنیم باید توالت فرنگی را انتخاب کرد چون وقتی من خیلی کوچک بودم همه اش می ترسیدم که از داخل سوراخ توالت یک مار بیاید بیرون و جای بدی را نیش بزند و یا حتی اگر نیش نزند و من زود ببینمش چگونه با آن وضع بیرون بدوم و کمک بخواهم! (هیچ ربطی هم به ترجیح قطار به هواپیما ندارد)

چهار: نوجوان بودم و به باشگاه ورزشی می رفتم. یک مربی داشتیم که خیلی خوش تیپ بود و اندام ورزشکاری اش عالی و برای من و دوستم خدا بود. دو طرف سالن  صندلی هایی بود برای همراهان یا تماشاچیان. هر گروه از شاگردها با یک مربی کار می کرد. یک روز من و دوستم متوجه شدیم که خانمی با شخصیت و خوشگل تقریبا هر روز می آید و در قسمت تماشاچیان می نشیند. تخیل رمانتیک و شامه ی شرلوک هولمزی امان می گفت که ایشان به این خوشگلی کسی نیست جز نامزد مربی خوش تیپ ما! و ما هم که او را خیلی دوست داشتیم تصمیم گرفتیم در پاسخ زحماتشان ما نیز خدمتی کرده باشیم.

خلاصه چنان شد که یک روز مثلا اتفاقی من و دوستم نزدیکی های این خانم ایستادیم و مثلا داشتیم با همدیگر در باره ی مربیان باشگاه صحبت می کردیم. و شروع کردیم به تعریف کردن از سعید آقا (مربی امان). اما چون دیدیم شاید این طوری کمی مصنوعی به نظر برسد به عقل بنده رسید که خوب است مربی دیگری را هم نام ببریم و با مقایسه ی این دو ارزش های سعید آقا را بهتر نشان دهیم. پس مربی میانسالی را انتخاب کردیم که اتفاقا تمام موهای سرش هم ریخته بود و بیچاره تیپ و قیافه ای نداشت. خلاصه شروع کردیم به مقایسه ی سعید آقا با ایشان و هی سعید آقایمان را به عرش بردیم و این بیچاره را به زمین زدیم. بعد از اینکه پروژه را تمام کردیم سرمستانه به ادامه ی ورزش امان پرداختیم. چشم تان روز بد نبیند: آن روز اولین روزی بود که دیدیم آن خانم پایان وقت باشگاه با همان آقایی که تمام مدت بدش را می گفتیم باشگاه را ترک کرد. احساس شرمندگی آن روز هنوز هم رهایم نمی کند.


1 comments:








ناشناس

گفت...

kheili khoob bood
Anonymous | 03.19.09 - 4:55 am | #

خیلی جالب بود، برای اینکه در مورد توالت ایرانی، دقیقا، همفکر بودیم

----------

حرف حساب: جالبه که آدم بدونه بعضی های تجربه ی مشترک داشته اند.
مجید | Homepage | 03.24.09 - 12:53 am | #

ها ها پسر من همون توالت ایرانی رو بیشتر قبول دارم
پاچه خاریم کردی کلک ها ها مردم از خنده ادم این مدلی ضایع بشه کلی حال میده طفلک دختره چیا که نشنیده دلم براش سوخت کارشون به طلاق طلاق کشون نرسیده باشه خوبه

-----------------------

حرف حساب: سیروس جان فکر نمی کنم اون بزرگتر ها حرف ما جغله ها رو جدی می گرفتن.
sirous | Homepage | 03.28.09 - 11:48 am | #

به به مرسی
خوشحال میشم به منم سری بزنی.
مانیا | Homepage | 03.29.09 - 6:21 am | #




Blog Widget by LinkWithin